محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی من

بدون عنوان

سلام آقا کوچولو الان که دارم برات می نویسم تو خونه مامانی ای  و من و تو مشهدیم چند روزی میشه که به خاطر کارای بابایی مشهدیم و به تو حسابی خوش میگذره و مامانی  ام می تونه مثل الان یکمی استراحت کنه و با خیالی آسوده تر برات بنویسه محمد عزیزم دفعه پیش که مشهد بدویم با مامانی و بابایی و دایی جونا و خاله جون و عمو مجید رفتیم نیشابور اونجا حسابی به گل پسرم خوش گذشت و با هم همه جا رفتیم از جمله آرامگاه خیام و کمال الملک و عطار و امام زاده محروق ,سعی کردم همه جا ازت عکس یادگاری بگیرم یکی دیگه از جاهایی که رفتیم مسجد چوبی یا دهکده چوبی نیشابور بود که خیلی قشنگ و دیدنی بود اون روز ظهر بابایی ما ...
28 خرداد 1390

محمد در 14 خرداد

سلام گل پسر بالاخره با هزار ترفند و زحمت لالا کردی ,بازم دریغ از خوردن ناهار اصلا ولش کن دیگه خودمم خسته شدم از بس از غذا نخوردنت گله کردم ,هرجور راحتی بالاخره فرصتی شد تا بتونم برات با خیالی آسوده تر بنویسم ,امروزم درمورد ١٤و١٥خرداد که مشهد بودیم و بهت قول دادم مینویسم تا باز دوباره نوشتن خاطراتت روال عادی رو از سر بگیره روز ١٤ خرداد به اتفاق بابایی و مامانی و دایی جونا و خاله جون و عمو مجید رفتیم باغچه بابایی اون روز به پسر گلم خیلی خوش گذشت ,همین طور به من و بابایی,اون روز تا عصر همه با هم اونجا بودیم و حسابی از میوه های تازه باغ تناول کردیم ,مخصوصا خوردن توت از درخت خیای با حاله ,اونم اگه دور از...
21 خرداد 1390

نیمه خرداد و مسافرت مشهد

محمد خوشگلم سلام: عزیزم تو چند روز تعطیلی خرداد امسال بازم مثل همیشه من و بابایی تصمیم گرفتیم به اتفاق شما مثل اکثر تعطیلات بریم مشهد,بخاطر همین ٥شنبه از اینجا راه افتادیم ,اون روز چون هممون خسته بودیم برنامه برا بیرون نذاشتیم روز جمعه با هم رفتیم طرقبه ,پیش مامانی و پدرجون,ظهر اون روز تو طرقبه تو زیاد پسر خوبی نبودی و مامانی و بابایی رو این قدر اذیت کردی که همه دیگه می گفتن واقعا بهشت زیر پای شماست اون روز ظهر تا شب نق و نوق کردی و ناهار نخوردی ,با اینکه همه دور هم بودند ولی موقع ناهار من و بابایی مجبور شدیم نوبتی ناهار بخوریم تا یکی تو رو نگه داره ,با امیر علی و احمد هم کم بازی کردی ,ای کاش یکم از این دو تا خو...
19 خرداد 1390

غیبت چند روزه

سلام گل مامان: چند روزی میشه که بنا به عللی که سعی می کنم برات بنویسم نتونستم برات آپ کنم ,راستش و بخوای انگار خودمم یه جورایی به نوشتن برات عادت کردم ,تو این مدت خیلی دلم برا نوشتن خاطراتت تنگ شده بود ,و الان خوشحالم که موقعیتی پیش اومده که دوباره می تونم برا مدتی هرچند کوتاه به این بهونه میهمان چشمان قشنگت که حالا دیگه بعد سالها خوندن و نوشتن و یاد خواهند گرفت باشم ,وای یعنی اون روز می رسه که من و تو کنار هم بشینیم و تو شروع کنی با زبون خودت خاطراتی رو که من ساله برات نوشتم بخونی می دونم که اون روز خیلی زود خواهد رسید ,اونقدر زود که من فکرشم نمیکنم ,و وقتی تو داری مرور خاطرات میکنی من میگم وای که چه زود گذشت یا میگم وای م...
18 خرداد 1390

درد و دل مامانی با عسلش

محمد گلم سلام بعضی وقتا آدما حس می کنن به یکم آرامش نیاز دارن,بعضی وقتا حس میکنن شاید یه خورده شادی یا یه خورده تنوع تو زندیگیشون حالشون و عوض کنه ,گاهی حس میکنن عقربه های ساعت هرچی جلو میرن اونا بهشون نمی رسن و وقت کم میارن ,گاهی کلافه و سردر گمند و نمیدونن با مسائل زندگی چه طوری کنار بیان ,گاهی احساس میکنن انرزی کم میارن,بعضی وقتا حس میکنن اونقدر خسته اند که هیچی زندگیشون و عوض نمیکنه و گاهی تو لحظه لحظه زندگی حس میکنن دارن کم میارن قرار بود تا جایی که بتونم از شیرینی های زندگیمون برات بنویسم ,قرار بود قشنگی های زندگی رو با هم به تصویر بکشیم,ولی پسرم گاهی اوقات سختی های زندگی پلی میشن برا رسیدن به قشنگییاش گاهی درد و دل یه ما...
10 خرداد 1390

آش نذري خاله جون مليحه

سلام تو اين پست ميخوام خاطره روز آش خاله جون مليحه(دوست ماماني)رو برات بذارم دو سه روز پيش خاله جون مليحه به من زنگ زد كه ميخواد برا رضا جون آش بپزه و از من و تو هم برا عصرانش دعوت كرد و از من خواست اگه تونستم زودتر برم تا بهش كمك كنم اون روز من با كمك با با جون كه لطف كرد و شما رو نگه داشت تونستم ساعت 4 برم خونه خاله جون و بهش يكم كمك كنم ساعت 6 بابايي زنگ زد كه محمد ديگه خسته شده و منم ازش خواستم تو رو بياره خونه خاله وقتي بابايي آوردت ديدم به به با لباساي تو خونه اوردتت،اما خوب بود لباساي عصرتم تو پلاستيك كرده بود و آورده بود ،بعد از اينكه حاضرت كردم ،اول رضا جون بود كه خيلي دوست داشت حالتو مثل هميشه بپ...
7 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم دوباره فرصتی دست یافت تا برات از روزایی که میگذره و تو هر روز با گذر و پایانشون بزرگتر میشی بنویسم عزیزم امروز جمعه بود حال محمد خوشگلم زیاد خوب نبود از صبح یکمی تب داری که فکر کنم به خاطر در اومدن دندون نیشت باشه بعد از ظهر امروز به اتفاق بابایی دوباره بردیمت پارک و یه عالمه ازت عکسای قشنگ گرفتم که اگه بشه شاید تو همین پست بذارم (بستگی داره تو کی بیای سروقتم) امروز تو پارک بیشتر کالسکه سواری کردی و یه خورده کم هم پیاده روی با کمک بابایی ,بعدم بابایی پسر گلش و سوار ماشین برقی کرد و با هم چند دور زدید فکر کنم روز خوبی برات بوده باشه ,این چند روز اخیر سعی کردم خیلی ببرمت بیرون و هر بارم ...
7 خرداد 1390

تو لياقت مادر بودن را برايم به ارمغان آوردي

محمدم سلام امشب يه شب قشنگه،شب ولادت بانوي دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س)،و اين ميلاد زيبا بهونه قشنگي شده كه اسمش و روز مادر بذاريم پسرم امسال دومين ساليه كه من مادر شدم و نميدوني تو با اومدنت چه حس قشنگي رو برام آوردي حسي كه شايد بدون تو هيچگاه نمي تونستم دركش كنم حالا دو ساله كه با اومدن تو شايد، شايد يه خورده بهتر بتونم مامانم و درك كنم و بفهمم وقتي مي گفت دوستمون داره واقعا چه قدر دوست داشت اونقدر كه نمي توني تا پدر بشي درك كني (تازه احساسات مامانا از باباها يه خورده بيشتره)(ناراحت نشي ها) محمدم اونقدر دوست دارم كه زندگي بدون تو برام معني نداره و نميخوامش،حالا كه اومدي ديگه يه لحظه...
2 خرداد 1390

خوشحال محمد از دیدن مانی و باباییش

سلام قند عسل مامانی تو این چند روز که فرصت نکردم برات بنویسم ,یه عالمه اتفاقای خوب برا هر دو مون افتاده تو هفته گذشته عمه من از شهرستان بعد مدتها اومده بودند خونه مامانی و بابایی,منم تا فهمیدم زنگ زدم و برا ٥شنبه ای که گذشت دعوتشون کردم بیان خونمون(آخه میدونی که ما تو شهر خودمون نستیم)کاش تو دعا کنی زودتر بریم مشهد و انتقالی بابایی درست بشه,حالا از اینا بگذریم,عمه جانم گفتند باشه میان ولی مثل اینکه هنوز وسط هفته نشده دلشون هوای خونواده رو کرده و به رغم تلاشای بابایی و مامانی برمی گردن شهرستان, منم بعد شنیدن این خبر از مامانی و بابایی دعوت کردم خودشون بیان تا اینکه ٥ شنبه اومد و از اونا خبری نشد ,تصمیم ...
1 خرداد 1390
1